قصه آن گربه كه رفت

احسان هنرمندنيا
E1364H@YAHOO.COM


قصه آن گربه كه رفت

آيا انسان جرئت و جلادت خود
را به حدي مي رساند , كه هوش
حيوان را از خيلي بزرگ گرفته
تا خيلي كوچك انكار كند؟
صادق هدايت



برف سراسر زمين را سپيد نموده بود.آخرين توده ها هم هراسان و در پناه چتر به لانه هايشان مي شتافتند.برف غوغاي گرمي ساخته بود و هوا سوز عجيبي داشت. مغازه ها در سياهي مطلق مرگ را مزمزه مي كردند و خانه ها در نور همواره يكجور,حيات نكبت بار خودشان را جست و جو مي نمودند و يقيناً هيچ كدام به آرزويشان نمي رسيدند.آسمان سياه هم غرق در استبداد دانه هاي سپيد برف را براي تظاهر به زمين هديه مي داد,شايد چهره اش را بزكي موقت نموده باشد.بخار آتشي كه معتادان روشن كرده بودند از زير پل نمايان بود و جز آن صداي ديگري بگوش نمي رسيد.
گربه اي خاكستري كه زير شكمش بالا آمده و فرياد مي زد از دردي ابدي رنج مي كشد. در گوشه پاركينگ,زير يك ماشين پناه گرفته بود.چشمانش آبي رنگ و مجذوبيتي ناگفتني داشت همانند يك دختر تازه بالغ شده كه مدتي به چشمان پسري اكنون به شهوت رسيده بنگرد. هر كس او را مي ديد در لحظه اي افسونش مي گشت.يك روح خسته و غمگين در زير اين نقاب آبي رنگ ديده مي شد كه سا لها بود در سايه تكرار به رنج و درد عادت نموده بود.
ميان فلزات سرد ماشين براي خود يك پنا هگاه مي جست تا بتواند اين كودك را كه در درون داشت در اين هواي سرد و مرگ آور به دنيا آورد.پايش را دور سرش گرداند و آرام به دنبال خطوط زيرين شكمش كشاند تا رسيد به برآمدگي زير شكمش داغي آن را حس كرد , لحظه اي لبخند را در درون خويش احساس كرد اما وقتي خاطرات شوم زندگي خويش را بياد آورد براي كودك به دنيا نيامده اش افسوس خورد كه قرار بود به كثافت خانه اي مالامال درد و رنج پا بگذارد , شايد براي بدست آوردن قطره اي شير يا تكه اي از ماهي گنديده ديشب يك دزد بايد فحش و پاره سنگ و چوب را عادتي همواره مي دانست, لبخند بود كه محو مي شد و احساس درد شديدي در ذهنش او را به دنياي خون آلود باز آورد. پايش را برداشت و دوباره سعي بي فايده كرد خودش را با تكان دادن گرم كند اما سودي نداشت و سرما به حدي قدرت داشت كه او حتي نمي توانست اميدي به گرم شدن داشته باشد پس ناچار باز همان حالت قبلي را گرفت و سعي كرد به ياد ايام قديم گذران وقت نمايد.
هيچكس از تولدش خاطره اي ندارد ولي همگان از مرگشان خاطره هاي بسياري دارند و شايد اين باعث شده است كه بشر ناكام مرگ و زندگي بماند , نه مي تواند احساس تولد را درك نمايد و نه از لذت مرگ سخن بگويد.او مي مرد و نمي توانست مثل اين يكجورها صحبت كند و راز مرگ تا ابديت خواهد ماند و درباره اين هيچ فردي نمي تواند سخن بگويد.او هم از تولدش خاطره اي نداشت و اما بعد , تا بخواهيد از كتك هايي كه خورده بود داستانها داشت كه بي ترديد هرگز نويسنده اي آنها را نمي نوشت و شايد مي ترسيد. از شب هايي كه بي غذا خوابيده بود و مگر مي شد خوابيد؟ هر لحظه بايستي مراقب اطراف بود و هشياري و خواب كجا جمع مي گرد ند؟اما هيچ خاطره اي همچون ياد آوري لحظاتي كه با او بود برايش مسرت بخش نبود و مگر اين كودك يادگار او نبود؟ اندك بود شايد در حد يك نگاه, اما بود و اين خودش مسرت بخش بود و يك نوع كيف مخصوصي در اندام هايش احساس مي كرد كه هيچكس حتي آن كودك خوابيده در شكمش قادر به دركش نبود و اين حسي معمولي نبود كه به يك فرد معمولي رخ بنمايد , اين لذت خاصي بود كه حتي نمي شد آن را توصيف كرد , عشق بود , اندك ولي پر از خوشي و مگر عشق چيست ؟ دروغي براي توجيه شهوت و دادن شكل عرفاني مسخره به آن . اما اين عشق زيبا ترين دروغ دنيا ست .راز ماندگاري بشريت !
از اين يادآوري هم هيچ گرمايي به او دست نداد. او محكوم بود به زندگي و تنهايي. مادرش را نمي شناخت و پدرش را. هيچ دوستي نداشت و اگر هم كسي به او ابراز تمايل مي كرد , يك هوسباز بود كه گرفتار آن چشمان آبي شده و بزودي همه چيز را فراموش مي كرد. احساس كرد كه يك گربه نر در نزديكي اوست اما او را نمي ديد, بسيار دوست داشت و اين را در درون خودش احساس مي كرد كه او كنارش باشد و طوري در آغوش هم داخل شوند كه ديگر هرگز كسي قادر به مجزا كردنشان نباشد. او مي دانست كه اين تصوير براي او ساخته شده است. يك عكس همواره بي شهوت.
برخاست. با وجود تمام دردي كه مي كشيد توانست از زير ماشين خارج شود. برف قدري آهسته كرده بود ولي توده سفيدي كه روي زمين از خويش ساخته بود , هراسان مي نمود و دهشت انگيز.به اطراف نگاهي انداخت تمام صداها خاموش بود وتنها صداي برف بود كه طنين انداز مي شد و ايجاد رعب مي كرد و همواره صداي ترس انسان از انساني ديگر.صداي خوشي هاي همواره يكجور بود اما او از درك آنها عاجز بود و مگر اينها واقعاً شاد بودند؟ دروغ! اين بود سر اين خوشي هاي ا لكي عامه.دوري در پاركينگ زد و جز يك پيت پر از بنزين چيز ديگري نديد. ناچار باز برگشت سر جايش و دوباره غوطه ور گشت در افكار دردناك خاك خورده.
چشم كه گشود , يك گنجشك را ديد كه زخمي شده و در گوشه اي از حياط بر زمين تكيده.قادر به حركت نبود و بي شك خود را از چنگال سرما رها مي ساخت. برخاست و ابتدا خويش را سر پا كرد , تا نزديكيش رفت و او را زخمي يافت . به دهانش گرفت و تا زير پاركينگ آورد , سپس رها كرد. يك لحظه وسوسه شد كه او را به نيش بگيرد اما بلافاصله منصرف شد و اين علتي نمي توانست داشته باشد مگر گرماي خاصي كه در زير پهلوي خويش احساس كرده بود و دانست زمان وضع حمل نزديك شده است. درد سرتاسر وجودش را مي آزرد. نا له نمي كرد گرچه نا له هم اگر بود با لگد از او پذيرايي مي شد و او اين را نمي خاست. كتك هايي را كه از ازل تا ابد خورده بود كافي نبود؟! گنجشك را ديد كه از زخم قادر به حركت نيست , با دهانش تا نزديك ماشين كشيدش تا شايد قدري گرم تر گردد.اما ديد اين رد قرمز, خون اوست كه هر لحظه بر آن افزوده مي گردد. مدتي گذشت تا اينكه گنجشك براي لحظه اي برخاست ,نگاهي كرد , از روي التماس بود يا نوعي فرياد در چشمان گربه و سپس بر زمين افتاد و ديگر چشمانش را باز نكرد , شايد مرده بود.آرام همچون قبل از تولد. گربه نا چار او را به دهان گرفت و با به حياط كشانيدش , سپس در ميان برفها رها ساخت تا در سپيدي آن به آرامشي توصيف ناشدني دست يابد.
برخاست كه برود , ناگهان سرش گيج رفت و تعادل خود را از دست داد. چند قدمي كه برداشت , به چيز سنگيني برخورد نمود و آن نبود مگر پيت بنزين كه سرنگون شده و سطح پاركينگ را مايع بدبويي فرا گرفت.روي و صورت و تمام بدن او را هم.خودش را تكاند اما كاري نمي شد كرد , مرد صاحبخانه اندكي بعد از بوي چندش آور بنزين متوجه موضوع گشت و با تكه چوبي بلند وارد پاركينگ شد و به محض ديدن گربه, چوب را بالا برد و محكم به طرفش پرتاب كرد كه به شكمش اصا بت نمود و درد سختي وجودش را فرا گرفت و پايش را زخمي طولاني در بر گرفت.خوني كه از پايش جاري مي شد با خون گنجشك در آميخت.با هجوم صاحبخانه مجبور شد از ديوار بالا برود و پرتاب ناگهاني چوب كه او را از ديوار روي سطح كوچه پخش كرد و باز زخمي در بدنش پديد آورد باعث گرديد كه او بدود و با اينكه مي دانست مرد صاحبخانه با آن شكم گنده اش هرگز حتي به حياط هم نخواهد آمد اما با تمام وجود گريخت تا به سر پل رسيد. ديگر درد اجازه حركت نداد.ايستاد.با زبان زخم هايش را كه بد جوري خونريزي مي كرد ليسيد تا شايد مداوا گردد , گرچه خودش هم مي دانست كه اميدي نيست براي درمان اين درد.چند قدمي جلوتر رفت , شايد بي هدف.
ازدور نور چراغ ماشيني به سرعت به پل نزديك مي شد را ديد و ايستاد.ماشين روي پل كه رسيد , ترمز كرد.دو پسر جوان پياده شدند , از صندوق عقب دختري جوان را آوردند تا روي پل رهايش كنند. تا جايي كه مي شد او را كتك زدند و لباس نازك در حالي كه غرق خون بود , رهايش كردند و رفتند. دختر با گربه چند قدمي بيشتر نداشت ولي ديگر حوصله و قدرت آن را نداشت كه خود را به او برساند.گربه اما با تمام تلاش خود را به دختر رسانيد و او را در حالتي نزديك به مرگ يافت. دختر او را گرفت و وضعش را ديد , او را بوسيد , سپس در حالي كه او را در آغوش داشت و برخاست به بالاي پل رفت و خويش را رها كرد در آسمان در حالي كه گربه را در آغوش سخت مي فشرد.
درياچه سرخ شده بود.دختر لحظه اي چشمهايش را گشود و معتادان و گربه را كه روي سينه اش خوابيده بود را از نظر گذرانيد و براي همواره چشم خويش را فرو بست. معتادان به سويش شتافتند و او را از آب گرفتند , جيبهايش كه تهي شد , يكي از آنها كه هنوز نئشه نشده بود دختر را به پشت پل برد در حالي كه شعري شهوت انگيز و نفرت آور مي خواند , يقيناً دختر هم اين صدا را مي شنيد اما او مي دانست كه جز يك تصوير موهوم چيزي نيست.
گربه لحظه اي به بدن كوفته اش نگريست و بوي بنزين كه با بوي عرق و خون دختر درآميخته بود,كودكي كه داشت مي آمد,آتشي كه در روبرو زبانه مي كشيد و خاطرت تلخ گذشته.براي لحظاتي ميخكوب شد و نگاهش را به سوي معتادان معطوف داشت كه در زندگي رقت آور خويش غرقه بودند.تمام ماجراهايي را كه به خاطر داشت چون حلقه اي ار مقابل چشمانش رژه مي رفتند و دردهايي كه كشيده بود.آرام به سوي آتش گام برداشت.ديگر خسته شده بود از ايت كه شب ها در هراس از حيوانات وحشي و روزها در ترس از بازيچه شدن توسط كودكان اين حيوان ناطق بگذرد.او ديگر تصميم خود را گرفته بود,نمي خواست با بدنيا آوردن كودكي ديگر او را هم در اين دنيا بدبخت سازد.تنها مرگ بود كه علاج واقعه مي كرد.آرام آرام بي آنكه كسي را متوجه خودش كند به سوي آتش گام بر مي داشت .انعكاس نور آتش در چشمان آبي رنگش يك نوع لذت خاصي به او مي داد كه تابحال آن را احساس نكرده بود.آهسته تر كرد , بي شك مي خواست اين احساس برايش ماندگار گردد.ديگر قدرت آن را هم نداشت كه بخواهد منصرف شود مي دانست كه از گوشت او اين بدبخت ها خواهند خورد ولي از اينكه انسان نبود خوشحال بود آخر ديگر با بدنش كاري نداشتند مگر آنكه بخواهند آنرا بخورند. ديگر برايش اهميتي نداشت او بايد به آرامش مي رسيد و خود را به آتش نزديك تر كرد , به معتادان نگاهي انداخت.چشمانش را بست و زندگي سياه اش را مرور كرد , چشمانش را كه گشود براي آخرين بار از انعكاس نور آتش در چشمانش لذت برد و سپس خود را به ميان آتش انداخت و با او هم آغوش گشت , يك لحظه , شايد به اندازه عمر بشريت , احساس كرد كه يك گربه نر هم با او در آتش پريده است و با هم جزغاله مي شوند ولي جسد او را نديد , هم بود و هم نبود. او جزئي از او بود.
ديگر مهم نبود برف چه سوزي داشت , او به سرزميني قدم گذاشته بود كه يقيناً برف نداشت يا اگر داشت , سوزي نداشت.
او مرده بود...

احسان هنرمندنيا
قزوين - مرداد1382


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30624< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي